دلنوشته ها
کم کم، بوی عید، از لابهلای شاخهها به مشام میرسد و خانهها در انتظار خانه تکانیاند.
فضای دم کرده بازارها و بازارچهها، چانه زدن پی در پی، قهر و آشتیهای مکرر و در نهایت، لبخندهای رضایت.
پولهای نو، خودروهای تمیز، صورتهای گل انداخته، خانههای گم شده در عطر خوش گذرانی؛ تنها یک روی سکهاند؛ سکهای به نام روزگار.
اما در آن روی همین سکه، زندگی، با خوابهای پریشانی همرنگ میشود؛ روز شب است و شب، برزخی تمامنما.
عید یعنی: شرم آشکارای پدر، گریههای پنهان مادر و آرزوی شیرین دختر.
هیچ واژهای نمیتواند به تلخی قطره اشکی باشد که شب عید، از چشم دخترکی میافتد.
هیچ شعری نمیتواند سوزناکی دستهای خالی را به تصویر بکشد.
هیچ قلمی نمیتواند بازتاب پریشانی اهل درد باشد.
هیچ دوربینی نمیتواند به عمق آرزوی کودکی پی ببرد.
چقدر خوب است در این دریای بی کرانه زندگی نگاهمان به دستهای غریقی باشد که «فریاد بیصدایش» ما را به خود میخواند!
چقدر خوب است به کفشهای کهنهای بیاندیشیم که در طول زمستان، زخمهای دل را تحمل کرده است!
چقدر خوب است، به پیراهنهایی بیاندیشبم که وصلههایشان، نمودار خط کشیهای اجتماع است.
چو آفتاب به هر ذرهای نگاه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه، انداز
آی دستهای توانمند، که قیمت انگشتریتان، شکستنی نیست! آن سوتر از این جا، کسی دستهای خالی را کنار سفره هفتسین گذاشته است.
آی ساکنان زرق و برقکدههای بیخیالی! امشب چراغ خانه «بی بی»، از شرم کمسویی، خاموش است.
چه کسی میتواند به فریادهای خاموش پاسخ بدهد؟
چه کسی میتواند غمناکی دلها را، با تبسم لبها عوض کند؟
چه کسی میتواند کمی از آنچه دارد، به دیگران ببخشید و سهمی از محبت ببرد؟
آی، فارغ از حال و روز چشمهای بارانی! آن مرد، گریههایش را گم کرده است.!
آن دختر، گیسوانش نباخته است! آن زن، تمرین سکوت میکند و آن کودک، خوابهای شیرین را جای عروسک، در بغل میگیرد.
بیا کمی به فکر آن سوتر از این جا باش!
بیا، ای جوانمرد! با گرمای دستهایت، چراغ خاموش کومهنشینان را روشن کن!
Design By : Pichak |